نمایشنامه،داستان



بی حرکت مانده بودند،مات و مبهوت!کسی جرات نمی کرد سرش را تکان دهد.نفس هایشان را حبس کرده بودند تا مبادا صدای آن شنیده شود و زمانی صورتشان رو به کبودی می رفت بدون اینکه دهانشان را باز کنند شش هایشان را خالی و پر می کردند.

چند دقیقه ای بود که اثری از هیچ چیز نبود، نه تیر نه خمپاره .

فرمانده برگه ای را که لکه های خون رویش خشک شده بود از جیب کناری بیرون آورد،برای آخرین بار پیچ بیسیم را چرخواند تا مطمئن شود خراب است!روی  برگه چیزی نوشت و دستش داد.

_حواستو جمع کن،باید برسونش بایگاه،جون همه ی بچه ها به این بستگی داره(دستش را دراز کرد)به اونجا که رسیدی چند فرصخ بیابونه شمالُ  بگیر برو،دست بجونبونی هوا تاریک نشده اونجایی!ما هم سعی می کنیم تا اون موقع مقاومت کنیم.

سرباز که ضربان تند قلبش اجازه نمی داد خوب حرف بزند گفت:

ا،ما،فر،ما،نده.

-هیچی نگو،فقط عجله کن.

پایین آمد پاهایش را طوری روی خاک می گذاشت که گردی از آن بلند نمی شود،کمرش را خم کرده بود تا سرش در تیر رس دشمن قرار نگیرد.به همرزمانش نگاه کرد،به چشم های سردشان که از او خواهش می کردند سریع تر برود و جانشان را نجات دهد. زمانی خواست از منطقه خارج شود عکس نیمه پاره ای را روی زمین دید که خون تازه از آن می چکید،پسری حدود 10 که تازه موهایش را کوتاه کرده بود!

صورتش را برگرداند،یاد حرف فرمانده افتاد:

جان همه بچه ها دستته!

مسلسل ها آمده بودند اولین تیر که شلیک شد دوید،به بیابان رسید تاجایی چشم کار می کرد خاک ترک برداشته و بوته های خار بود،یادگرفته بود صورتش را مقابل خورشید قرار دهد دست راست شمال،دست چپ جنوب! از بس عرق کرده بود پیراهنش به تنش چسبیده بود،آب را گذاشته بود برای وقت مبادا.باز دوید،آفتاب سمت چپ صورتش را لایه به لایه می سوازند گاهی دستش را حائل می کرد تا پوست ترک برداشته صورتش کمتر سوز بزند.انتظار داشت تپه ای،کوهی مقابلش ببیند،اما هیچ چیز جز دشتی پوشیده از خار دیده نمی شد!

خورشید به پوست سرش رسیده بود و تارهایی مویش را کز می داد،زانوهایش ورم کرده بودند و انگشتان پایش متورم.تصمیم گرفت چند دقیقه ای استراحت کند،دست به کمر برد،ناگهان پلک چشمش ایستاد،عرق سری روی پیشانیش نشست و گردنش خشک شد،هرچه دستش را این طرف و آن طرف کمرش جابجاکرد قمقه را لمس نکرد،همان ابتدا که دستش به جای خالی قمقمه خورده  یادش آمد که آن را توی منطقه جاگذاشته است اما نمی خواست باور کند.

به مسیرش ادامه داد،توان دویدن نداشت،کمرش را به جلو خم کرد تا پاهایش را مجبور کند به حرکتشان ادامه دهند.زبانش خشک شده بود،هرچه آفتاب از کنارپوست سرش به وسط متمایل می شد، چشمانش بیشتر ته می گرفتند و بیشتر سیاهی می رفتند که یک هو صدایی شنید، برای یک لحظه تشنگی اش را فراموش کرد،تمام حواسش را به گوشش قرض داد لیوان آب را دستش فرض کرد که به لبان ترک برداشته اش می چسبد وگلوی خشکش را نرم می کند.

چشمانش را تنگ  می کند،چند چادر می بیند به آنها که نزدیک می شود صدا شدت بیشتری پیدا می کند.متوجه نمی شود چه می گویند که ناگهان شخصی از خیمه بیرون می آید،مردی حدودا 50 ساله،موهایش سیاه و لباس سرتا پاییش سفید،کودکی را بغل گرفته،صدای گریه کودک همه جا پیچیده است.مرد جلو می رود،می ایستد و کودک را روی دستش می گیرد.سرباز س خشکش می زند ضربان قلبش زیاد می شود و دستانش می لرزد،به مرد نگاه می کند به لب هایی که تکان می خورد،به کودکی که کاملن بی جان روی دست مرد دست و پا می زند.سرباز از جایش می پرد به طرف مرد می دود اما مرد هیچ عکس العملی نشان نمی دهد،لبانش تکان می خورد و با دست به کودک اشاره می کند،چند قدم بیشتر نمانده تا به مرد برسد که زانوهایش شل می شود،روی خاک می افتد،انگار دلش را خالی کرده اند،دهانش باز مانده چشمش خیره به خونی که مرد به هوا پرتاب می کند.

بلند می شود بدون اینکه بداند به شمال می رود یا جنوب راه می رود مدام با خود می گوید:

اگه یکم زودتر می رسیدم،فقط یکم.

پاهایش به سختی او را جابجا می کنند،دستانش آویزان شده و نمی تواند سرش را بالا نگه دارد.دوباره صدایی می آید،صدایی شیهه ی اسب که جوانی روی آن نشسته،دوباره آن مرد را می بیند که کنار اسب آرام و قرار ندارد اشک می ریزد و زیر لب چیز هایی زمزمه می کند. سرباز می گوید:

محاله اینار بزارم

اسب می تازد،سرباز توان دویدن ندارد اما اگر به اسب برسد نجات پیدا می کند،پاهایش را به سختی بلند می کند و می دوید،زانویش خم می شود و زمین می خورد وقتی کنارش را نگاه می کند آن مرد را می بیند که مثل او دنبال اسب دویده و زمین خورده.سرباز بلند می شود چند قدم مانده تا به اسب برسد،پاهایش بیش از این توان ندارد دوباره زمین می خورد این بار روی زانو خود را به اسب نزدیک می کند و مرد را می بیند که با همان خود را به جوان نزدیک می کند،به اسب که می رسد چشمانش را خون گرفته و نمی تواند حرکت کند،در این هنگام آن مرد را می بیند که جوان را به آغوش گرفته و زجه می زند.

دیگر توان بلند شدن ندارد،کل بدنش خشک شده،زبانش را نمی تواند بچرخواند،لب هایش باد کرده و خون لابه لای ترک هایشان خشک شده.همانطور که نشسته صورتش را می چرخواند دوباره آن مرد را می بیند اما این بار تنها،اوهم چشمانش ته گرفته اند،صورتش خشک شده و خون بین ترک های لبش خشکیده.سوار اسب می شود سرباز نمی تواند دنبال اسب بدود تنها کاری که از دستش بر می آید فریاد زدن است تا شاید مرد به او کمک کند،مرد می ایستد،سرباز فریاد می زند اما صدایش بین هلهله،کف و کل گم می شود

سرباز پاره شدن ترک های لب مرد را می بیند هنگامی تکان می خورند اما صدایش را نمی شود،تمام تلاشش را می کند تا به مرد نزدیک شود داراز می کشد،دست هایش را جلو می برد و به کمک آن ها بدن بی جانش را روی خاک می کشد،دست به چیزی می خورد به آن مرد که روی خاک بی رمق افتاده و تنش چاک چاک و لباس پاره پاره شده.

صدای چکمه ای می شود،بدنش می لرزد مثل بدن آن مرد،سینه اش سنگین می شود سرش را که بالا می آورد آن را روی سینه مرد می بیند،به سمت مرد می رود چیزی نمانده بالای سرش برسد که نفسش قطع می شود،قلبش بی حرکت می ماند و دست پایش می لرزند،آخرین چیزی که می بیند دست و پای مرد است که می لرزد و خونی است که روی خاک جاری می شود


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها